{Neglect......} P1
{بی توجهی.....}
{Neglect......}
P1
^_________^^_________^
من.....با یک قلب خواب متولد شدم........
از سن ۷ سالگی به بعد هیچوقت دوست نداشتم که به کسی نزدیک بشم...من همیشه زود اعتماد میکنم؛.....زود گریه میکنم زود ناراحت میشوم و در نهایت زود شکست میخوردم..
مرگ مادرم درست (۷ سال)بعد به دنیا آمدنم بود.
برای شاهد بودن مرگ کسی زیادی کوچک بودم؛
حرف های پر از درد مادرم را که تا قبل از هفت سالگی به من میگفت هنوز به یاد دارم.
هیچوقت جرآت نکردم به کسی بگویم و گمان کنم هیچوقت نخواهم گفت.
اطرافم پر از آدم های ست که میتوانستن دوستانم باشند . ادم ها از همدلی و همنشینی با دوستانشان لذت میبرند
اما من..
...برعکس انها بودم از همه دوری میکردم حتی از خوانوادم.... خانواده ؟من که خوانواده ای ندارم؛ خوانواده برای من همان مادرم بود........که من را با همان قلب در خواب تنها رها کرد.
من هنوزم همون دختر ۷ سالم
ولی ایندفعه قوی تر شدم دیگر مثل قبل نیستم....
{Neglect
برای فرار از دنیای واقعیت
بیشتر اوقاتم را صرف گوشی یا کتاب خواندن میکنم؛ تنها چیزایی که میتونم باهاشون لذت ببرم و وقتمو بدون دردسر بگذرونم.
من تو هیچ کاری ماهر نیستم ولی در نقش بازی کردن استعداد زیادی دارم....
من همیشه با لبخند مصنوعی به مدرسه میروم اما هیچکسی متوجه آن نمیشود.
نباید هم متوجه آن شوند اصلا من برای کسی مهم نیستم
در کل از ادما میترسم.
من.....فقط دلم.....برای یه نفر تنگ شده
شاید.....اگه اون از پیشم نرفته بود من الان اینجوری نبودم...
(فلش بک به ۱۳ سال قبل)
دخترک در تخت چوبی اش در خواب عمیق بود
مادر برای دخترک کوچولوش عروسک مورد علاقه اش را خریده است
انگاری مادر بیشتر از فرزندش ذوق دارد
همانطور که به دختر مورد علاقش نزدیک میشود لبخندی میزند و با صدای پر از مهربانی لب باز میکند:
``دختر قشنگم نمیخواد بیدار شه؟
دخترک صدای مادرش را شنیده بود. در خواب کمی تکان میخورد ولی قصد بیدار شدن را ندارد
مادر هم دوباره خنده ی صدا دار میکند و میگوید:
ادامه دارد.....
{Neglect......}
P1
^_________^^_________^
من.....با یک قلب خواب متولد شدم........
از سن ۷ سالگی به بعد هیچوقت دوست نداشتم که به کسی نزدیک بشم...من همیشه زود اعتماد میکنم؛.....زود گریه میکنم زود ناراحت میشوم و در نهایت زود شکست میخوردم..
مرگ مادرم درست (۷ سال)بعد به دنیا آمدنم بود.
برای شاهد بودن مرگ کسی زیادی کوچک بودم؛
حرف های پر از درد مادرم را که تا قبل از هفت سالگی به من میگفت هنوز به یاد دارم.
هیچوقت جرآت نکردم به کسی بگویم و گمان کنم هیچوقت نخواهم گفت.
اطرافم پر از آدم های ست که میتوانستن دوستانم باشند . ادم ها از همدلی و همنشینی با دوستانشان لذت میبرند
اما من..
...برعکس انها بودم از همه دوری میکردم حتی از خوانوادم.... خانواده ؟من که خوانواده ای ندارم؛ خوانواده برای من همان مادرم بود........که من را با همان قلب در خواب تنها رها کرد.
من هنوزم همون دختر ۷ سالم
ولی ایندفعه قوی تر شدم دیگر مثل قبل نیستم....
{Neglect
برای فرار از دنیای واقعیت
بیشتر اوقاتم را صرف گوشی یا کتاب خواندن میکنم؛ تنها چیزایی که میتونم باهاشون لذت ببرم و وقتمو بدون دردسر بگذرونم.
من تو هیچ کاری ماهر نیستم ولی در نقش بازی کردن استعداد زیادی دارم....
من همیشه با لبخند مصنوعی به مدرسه میروم اما هیچکسی متوجه آن نمیشود.
نباید هم متوجه آن شوند اصلا من برای کسی مهم نیستم
در کل از ادما میترسم.
من.....فقط دلم.....برای یه نفر تنگ شده
شاید.....اگه اون از پیشم نرفته بود من الان اینجوری نبودم...
(فلش بک به ۱۳ سال قبل)
دخترک در تخت چوبی اش در خواب عمیق بود
مادر برای دخترک کوچولوش عروسک مورد علاقه اش را خریده است
انگاری مادر بیشتر از فرزندش ذوق دارد
همانطور که به دختر مورد علاقش نزدیک میشود لبخندی میزند و با صدای پر از مهربانی لب باز میکند:
``دختر قشنگم نمیخواد بیدار شه؟
دخترک صدای مادرش را شنیده بود. در خواب کمی تکان میخورد ولی قصد بیدار شدن را ندارد
مادر هم دوباره خنده ی صدا دار میکند و میگوید:
ادامه دارد.....
۱.۳k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.